حکایت از آن روز میباشد که شاعری از ایران زمین درتنهایی خود به عیش و نوش مشغول بود. که ناگهان باد شدیدی میوزد و سبوی شاعر را میشکند.
آنگاه شاعر رو به آسمان کرده و به یزدان پاک میگوید.
ابریــق مـی مرا، شکستی ربــی
بر من در عیش را، ببستی ربــی
من مـی خورم و تو میکنی بد مستی
کفرم به دهــان، مگر تو مستی ربــی!
یزدان احد و واحد خشم میگیرد و لب و صورت شاعر را کج و معوج میکند. شاعر دوباره رو به آسمان کرده و میگوید.
نـــاکرده گنــه در ایـن جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرده، چون زیست بگو
من بــد کنم و تو بد مکافات دهی!
پس فرق میان من و تو چیست بگو
و یزدان رحمان و رحیم دوباره سلامتی را به او برمیگرداند.
|